الی رضوان الله ایها الفارس
+ شهید رضوان فارس (حاج رضا) مقام امنیتی سفارت جمهوری اسلامی ایران در بیروت در حمله تروریستی به این سفارت به درجه شهادت نائل شد.
بسم الله...
بسم الله...
این روزها ترسیدهام، از این سراشیبی تابستان. عُمرِ ندیدنت دارد میشود یک سال و من بر خلاف ظاهرم بی قرار شده ام. پازلها جور در نیامد اما هنوز امیدوارانه منتظرم. فکر میکردم دلتنگی که رفع نمیشود اگر من بیایم رویِ والِ فیس بوکت بنویسم اندوه بزرگی است زمانی که نباشی" و یک فلینگ اِلون هم اضافه کنم و تو جواب بدهی "این دلتنگیِ لامصب". باید خودت باشی، بندهایت کفشهایت را محکم ببندی، مثلِ دو سرخوش کولههایمان را بندازیم و لواشک و پاستیل به دست خیابان را بدونِ توجه به زمان برویم، فقط برویم.
روزهاست میانِ خنده هایم تو را کم دارم، خنده هایِ عمیقِ با تو.
*عنوان؛دنگشو.
بسم الله...
پنجشنبه بود و هوا بارانی. از آن باران هایی که اول با دیدنش ذوق میکنی و کم کم دلهره میآورد از پُر شدن آب در خیابانها. از صبحِ زود باران بودُ در حالِ مشورت با هم کلاسیها که کلاس را کنسل کنیم. مشغول کفت و گو بودیم که شمارهای ناشناس تماس گرفت، طبقِ معمول خواستم بدون جواب بگذارمش اما حس کردم باید جواب بدهم، آن طرفِ خط آقایی بعد از سلام با عجله گفت بسته ای برایت از امارات رسیده که باید بیایی بگیری، تا خواستم آدرس را بپرسم با عجله ای بیشتر توضیح داد که دفترشان امروز زودتر تعطیل میشود به خاطرِ باران!
مجبور بودم تا شنبه صبر کنم، یک نفر فقط میتوانست فرستنده این بسته باشد و آن هم کسی جز همزادِ عزیزم نبود. این که میگویم همزاد از این جهت است که ما مشترکات زیادی با هم داریم، از فصلِ تولد تا ریزترین علاقه مندی ها، اوایل با کشفِ تازه هر کدام به وجد می آمدیم ولی کم کم انقدر اشتراکها زیاد شد که تعدادش از دستمان خارج.القصه شنبه به دلایلی باز هم نتوانستم بسته را بگیرم. عزمم را جزم کردم که یکشنبه حتما بایددوباره بروم اداره پست. صبح راهی شدم و بستهام را گرفتم، باید برمیگشتم دانشگاه همان داخلِ ماشین بسته را باز کردم.
بسمه الله..
بی حوصله و سرما خورده نشستهام به کتاب خواندن ُ نخواندن، این که نمیدانم کدامشان، ربط پیدا میکند به بی حوصلگی، این هم احتمالا ارتباطی با سرماخوردگی ندارد، اصلا می شود یک معادله چند مجهولی که از هر راهی حل کنی باز هم نکته مبهمی دارد برایت. موسیقی که هی تکرار میشود ُ من فکر میکنم به هوایِ خوبِ این روزها. انگار که قصد کنم بی حوصلگی را دور کنم، اما با هر کلمه اش خاطره ای تکرار میشود که بارِشان بر دوشست را دوست ندارم.
پرده را کنار میزنم، پنجره را باز میکنم، کتاب ها را برمیدارم، مینشینم کنار پنجره، خیره به درختِ لیمو و شکوفههایش. عطرش بی حوصلگی را دور میکند، درختِ لیمو عزیز.