فانوس‌ها همه خاموش

من از دیارِ حبــیب‌م

فانوس‌ها همه خاموش

من از دیارِ حبــیب‌م

۳ مطلب در آگوست ۲۰۱۴ ثبت شده است

۲۳ آگوست ۱۴ ، ۲۰:۱۶

پنجره‌ای رو به نور

بسم الله
بیاید روراست باشیم و قبول کنیم آشپزخانه گاهی می‌شود مامن. اینکه آدم از سرِ دلتنگی یا برایِ تقسیمِ شادی بیفتد به جان وسایل‌ش، از گاز شروع کند که برق می‌زند از تمیزی اما باز دستمال به دست آماده باشد، یا جایِ فنجان ها را برای چندمین بار عوض کند؛ قاشق ها را از اول دستمال بکشد و ردیف بچیند.اما کنار این‌ها یک قانونِ نانوشته و مهم قرار دارد که آشپزخانه باید پنجره داشته باشد، اندازه اش چندان اهمیتی ندارد. براى اینکه روح زندگى همراه با عطرى که از قابلمه روی گاز میرسد تکمیل شود، لازمه اش نور است و این پنجره. حتى همین که هر روز صبحِ زود، قبل از صدایِ قل آمدن آب از لابه لای درخت لیمو، خورشید صبح به خیر بگوید. هر چقدر هم اهل ظرف شستن نباشید همین پنجره چنان سر ذوق می‌آورد که آدم دوست دارد برخلاف قبل، جلو سینک بایستد و تمام ظرف ها را بشورد و زمانی این حسِ خوب تکمیل می‌شود که پرنده ها بیایند به پنجره نوک بزنند و منتظر آب و دانه هر روزشان باشند و این یعنی خود ِ دوستی و زندگی.
هر آشپزخانه باید پنجره ای رو به نور داشته باشد.

۱۷ آگوست ۱۴ ، ۲۰:۲۳

سر رای برگشتنت آینه می‌کارم

بسم الله...
این روزها ترسیده‌ام، از این سراشیبی تابستان. عُمرِ ندیدن‌ت دارد می‌شود یک سال و من بر خلاف ظاهرم بی قرار شده ام. پازل‌ها جور در نیامد اما هنوز امیدوارانه منتظرم. فکر میکردم دلتنگی که رفع نمی‌شود اگر من بیایم رویِ والِ فیس بوک‌ت بنویسم اندوه بزرگی است زمانی که نباشی" و یک فلینگ اِلون هم اضافه کنم و تو جواب بدهی "این دلتنگیِ لامصب". باید خودت باشی، بندهایت کفش‌هایت را محکم ببندی، مثلِ دو سرخوش  کوله‌هایمان را بندازیم و لواشک و پاستیل به دست خیابان را بدونِ توجه به زمان برویم، فقط برویم.
روزهاست میانِ خنده هایم تو را کم دارم، خنده هایِ عمیقِ با تو.

*عنوان؛دنگ‌شو.

۱۶ آگوست ۱۴ ، ۱۶:۰۹

تو سال ها همزادِ من بودی

بسم الله...
پنج‌شنبه بود، صدایِ زنگ موبایل را که شنیدم و صدایی که میگفت یک بسته برایت رسیده ُ قبل از ساعت دو وقت داری. حدس می‌زدم بسته از کجا رسیده و وقتی به پُست رسیدم با دیدنِ اسمِ همزاد جان مطمئن شدم. 
با دیدن محتویان بسته این بار هم شرمنده شدم، اینکه باز هم الهام زحمت کشیده بود و مثلِ همیشه همراه سلیقه. ساعتِ گل گلی که برای هردومان خریده بود یا به قول خودش ساعت به وقتِ همزاد ،از توت فرنگی قشنگی که با دستان هنرمند و فکر خلاقش به بهترین شکل درست کرده بود (اِن وووو)، از گردنبد بست فرندز، که بست‌ش ماند پیش خودش و فرندزش برای من، حتی جمله ای که کنارِ گردنبند بست نوشته بود و البته عروسک لالالوپسی که خواهر مهربان‌ش برایِ هر دومان گرفته بود، و نامه ای با دست خطش که ماهرانه بسته شده بود و قرار بود بدون اینکه آسیب ببیند بتوانم بازش کنم و توانستم و با دیدن دست خط و متن لبخند به لبم آمد.
 همه این ها را نوشتم تا چندبارِ از همزادِ جان به خاطرِ لطف و زحمتش تشکر کنم. اما در کنارِ این ذوق و حسِ خوب باید بگویم (همان طور که چند پست قبل نوشتم) این که آدم یک همزاد داشته باشد تا از اشتراک ها و حس هایشان صحبت کنند غنیمت است که مهم ترین
بخشِ این همزادانه است؛ و من خوشحالم از بودن‌ت همزاد ِ جان.

عکس دست هایمان از الهامِ بانو
عنوان: شعری از سهیل محمودی