ای که چون زمستانی و من دوست دارمت
بسم الله...
پنجشنبه بود و هوا بارانی. از آن باران هایی که اول با دیدنش ذوق میکنی و کم کم دلهره میآورد از پُر شدن آب در خیابانها. از صبحِ زود باران بودُ در حالِ مشورت با هم کلاسیها که کلاس را کنسل کنیم. مشغول کفت و گو بودیم که شمارهای ناشناس تماس گرفت، طبقِ معمول خواستم بدون جواب بگذارمش اما حس کردم باید جواب بدهم، آن طرفِ خط آقایی بعد از سلام با عجله گفت بسته ای برایت از امارات رسیده که باید بیایی بگیری، تا خواستم آدرس را بپرسم با عجله ای بیشتر توضیح داد که دفترشان امروز زودتر تعطیل میشود به خاطرِ باران!
مجبور بودم تا شنبه صبر کنم، یک نفر فقط میتوانست فرستنده این بسته باشد و آن هم کسی جز همزادِ عزیزم نبود. این که میگویم همزاد از این جهت است که ما مشترکات زیادی با هم داریم، از فصلِ تولد تا ریزترین علاقه مندی ها، اوایل با کشفِ تازه هر کدام به وجد می آمدیم ولی کم کم انقدر اشتراکها زیاد شد که تعدادش از دستمان خارج.القصه شنبه به دلایلی باز هم نتوانستم بسته را بگیرم. عزمم را جزم کردم که یکشنبه حتما بایددوباره بروم اداره پست. صبح راهی شدم و بستهام را گرفتم، باید برمیگشتم دانشگاه همان داخلِ ماشین بسته را باز کردم.
باید این ها را زودتر مینوشتم اما زیاد بودن درسها فرصتی برایِ نوشتن نمیگذاشت، اما باید چند باره تشکر کنم از همزادم، الهامِ ناز :).