بسم الله... میگفت:« باید با گلها حرف بزنی، نازشون رو بخری.» میخندیدم ُ میگفتم:« چه ربطی داره، نمیفهمن که!» میگفت:« امتحان کن.» وقتی که این گل داشت خشک میشد؛ گفتم به امتحانش میارزه، بالاخره حرف یکیمون درست درمیاد. بعد از یک هفته سلام صبحگاهی و حال ُ احوال باهاش، نتیجهش شد این غنچه هایِ تازه.
همبنکه هر روز تو رو میدیده باید کلییییییییییی شاداب می بودههههه